نتیجه های دلخواه همیشه اون جوری که فکر میکنی نیست . یک چیزی مرتب همین رو توی ذهنم زمزمه میکرد . جلسه پرباری رو پشت سر نگذاشته ام . به اون چیزی که می خواستم نرسیدم . احساس پوچی عمیقی بهم دست داده بود . احساس خوبی نبود .
این بار من باید به بهمن سر میزدم . خیلی وقت بود که با او درست و حسابی حرف نزده بودم . بارها سعی کردم قرار ملاقات بذارم ولی پیش نیامد . یا او سرش شلوغ بود یا من . ولی این بار هر طور که شده باید میدیدمش . یادمه چند روز پیش با یکی از همکارانم درباره بهمن صحبت کردم که بهم گفت : " برای دیدنش دچار اعتیاد شدم . " راست میگفت ، العان که منطقی تر نگاه میکنم دقیقا به همین جواب میرسم . همیشه حرفهای بهمن برای من راهگشا بوده . این بار هم میتونه بگه چه مرگم شده .
گوشی و برداشتم و بهش زنگ زدم . موبایلش خاموش بود . یه مدتی بود که خاموش بود . آخرین صحبتی که باهاش کردم درباره سیاست و عشق بود . من میگفتم و اون سکوت میکرد . گرچه سیاست مدار ماهری بود زیاد طرف سیاست نمیرفت ولی عشق ... ماجراجویی هاش درباره عشق شامل همه چیز میشد . زن ، کار ، شهرت ، ثروت ... حقیقتا بهمن تو زندگی دنبال چی بود ؟ باید هر طور بود میدیدمش . دوباره بهش زنگ زدم . روشن بود ! چند بار بوق زد ولی جواب نداد . تحملم تموم شد . براش پیام کوتاه فرستادم که میخواهم ببینمت هر چه زودتر . جواب نداد . دوباره تماس گرفتم ، رد تماسم کرد . کلافه شدم . یعنی چه اتفاقی افتاده بود . سعی کردم خونسرد باشم . یه جورایی احساس حماقت میکردم .
خسته بودم . به شدت خوابم می اومد واین عادی نبود . هر وقت احساس افسردگی میکردم خوابم می اومد . روی کاناپه دراز کشیدم . حرکت جالبی نبود . اگه منشی می اومد و من و تو این وضع میدید چه فکری میکرد . دکمه ها باز ، سر و وضع کاملا ژولیده و نامرتب . ای کاش منم مثل بهمن سیگاریی بودم . شاید بهمن حال و روز خوبی ندارد که همیشه سیگار می کشد .
داشت چشمام گرم می شد که پیامی به گوشیم فرستاده شد . بلند شدم رفتم سمت میز کارم . پیامی از بهمن بود : " من جلسه ام . نمیتونم صحبت کنم . خودم بعدا تماس میگیرم ." نا امید شدم . یعنی امروز هم دیدنش غیر ممکن بود . چرا اینجوری شد . هر بار که نیاز داشتم کنارم بود ولی این بار ...
بهمن که قرار نبود ببینمش . سعی کردم خودم خودم رو جمع و جور کنم . خُب فکر کن بهمن رو به روت نشسته و داره سیگار می کشه و تو داری بهش میگی که احساس مزخرف بودن بهت دست داده . داری از مشکلاتت میگی خوب بهمن میگه... چی میگه!! درست فکر کن ببین بهمن معمولا در چنین شرایطی چه طور تو رو راهنمایی کنه ...
به نتیجه سردی رسیدم . بهمن رو اصلا نشناخته بودم . هر بار که کمک خواستم اون بود که دستم رو میگرفت . تا به حال شده بود اون از مشکلاتش بگه ؟ نه ! همیشه موضوع صحبت من بودم . مشکلات من ، دردهای من ، کارهایی که در آینده باید انجام میدادم و ندادم ، اتفاقات گذشته ، کاری که العان دارم انجام میدم و ... همیشه حرف از من بود نه اون . چقدر کم میشناختمش . هرگز نفهمیدم کارش دقیقا چیه و داره چی کار میکنه . هرگز نفهمیدم دردها و مشکلاتش چیه . ای کاش ...
حالم بدتر شده بود . فکر کردن زیاد من رو به نتیجه های خوبی نمی رساند . از یک طرف مشکلاتی که داشتم باهاش دست و پنجه گرم میکردم و از طرفی نشناختن اصل وجودی بهمن منو گیج کرده بود . یک مشکل شد دو تا . دو ذهنیت تو ذهنم شکل گرفت اگر همین طور ادامه میدادم به مشکلاتم اضافه تر میشد و یا با شناختن همه زوایای پنهان روحم میتونستم به مشکلات فائق بیام .
خودت رو جمع و جور کن . باید خودم و جمع و جور میکردم . یک لیوان آب برای خودم ریختم و در جا سر کشیدم . هر چه بادا باد .
دوباره روی کاناپه نشستم باید هر دو نقش بهمن و خودم رو یک جا بازی میکردم . خوب من العان بهمنم و دارم سیگار میکشم و دارم به حرفهای دوستم گوش میکنم .
من بهمنم و گفتم : " خیلی داغونی !"
دوستم گفت : " آره . خیلی . تو هم که مدتی هست پیدات نیست . "
گفتم : " خوب منم مشکلات خودم رو دارم . حالا بگو چته ؟ "
دوستم گفت : " ببین بهمن . من یک ماه تمومه دارم جون میکَنم . دارم کار میکنم . دقیقا هم از روی نقشه کار کردم . قبلا هم هر چی کار میکردم سود هم میکردم ولی العان وضعیت این طور نیست . کار میکنم . نقشه هامم درسته . برنامه ریزی مثل سابقه ولی من هر چی جلوتر میرم به نتیجه خوبی نمیرسم . "
دودی از سیگارم بیرون دادم و سعی کردم به حرفای دوستم خوب گوش کنم . همیشه من اولش سکوت میکردم تا ببینم اون چی میگه . پرسیدم : " خوب به نظرت چرا داری چنین نتیجه ای میگیری . "
کلافه شده بود . گفت : " نمیدونم . اصلا نمیدونم . قبلا از همین شیوه استفاده کردم و خوب بود ولی العان نه "
پرسیدم : " از چگونگی اجرای نقشه هات کسی باخبره ؟ "
گفت : " بله . "
پرسیدم : " چه کسایی ؟ "
گفت : " خوب شرکام . اونا باید با خبر میشدن ."
پرسیدم : " آیا قبلا هم از نقشه هات با خبر بودن ؟ "
گفت : " خوب مسلما که نه ! "
جرقه ای ذهنم و روشن کرد پرسیدم : " چرا ؟ "
گفت : " خوب من پیش خودم فکر کردم که ممکنه به نتیجه خوبی نرسم . اول که این نقشه رو انجام دادم برام نوعی تفنن بود . یه پیروزی پنهان و کوچیک که فقط خودم ازش با خبر بودم . ولی بعد برام مهم شد . چون کلی سود توش بود . سختیهای خودش داشت ولی خوب بود ."
پرسیدم : " چه سختیهایی ؟ "
گفت : " من تنها بودم و تنها داشتم این کار و انجام میدادم . با این که سودش بین همه شرکا تقسیم می شد ولی من تنها بودم . زمانی رسید که احساس کردم که باید باهاشون رو راست باشم . اونا حق داشتن بدونن سود حاصله از کجاست ."
گفتم : " خوب ؟ "
گفت : " خوب همین دیگه . پیش خودم فکر کردم اگه همه باهم متحد بشیم شاید سود بیشتری کنیم . "
گفتم : " متحد شدید ؟ "
نا امیدانه گفت : " نه ! "
لبخند زدم و گفتم : " چرا ؟ "
گفت : " خوب اونا اولش قول همکاری دادن ولی بعد دیدن نمیتونن کمکم کن و کنار کشیدن . العان هم به همون جایی رسیدم که اولش بودم . "
سیگار دیگه ای روشن کردم و خندیدم پرسید : " به چی میخندی ؟ "
گفتم : " به حماقت تو ! "
عصبانی شد و گفت : " ببین بهمن . قرار نیست من با تو حرف بزنم و تو منو مسخره کنی ! من توش حماقتی نمیبینم . و اگه هزار سالم بشه بازم احساس حماقت نمیکنم . چون کاری که کردم درست بود ... "
خندم گرفته بود . حرصش گرفت و گفت : " بهمن میدونی من از چی بدم میاد؟ از خنده های تمسخر آمیز تو! "
گفتم : " میدونی از چی خندم میگیره ؟ "
گیج شده بود و گفت : " نه ؟ "
گفتم : " میخوای بدونی ؟ "
بیتاب شد و گفت : " خوب معلومه ! "
خم شدم و خاکستر سیگار و تکوندم و گفتم : " تو به جای اولت نرسیدی . "
پرسید : " یعنی چی ؟ "
گفتم : " زمانی که تو سود میکردی کسی از رازت با خبر نبود حالا که سود نمیکنی شرکا از رازت با خبرن . "
برافروخته شد و گفت : " منظور ؟ "
گفتم : " دو دو تا چهار تا کنی به نتیجه میرسی . "
نمی دونم متوجه شد یا نه . مرتب سرش رو به چپ و راست تکون میداد و میگفت : " نه .. نه ... تو اشتباه میکنی بهمن ... اونا فقط شرکای من نیستن . رفیقهای منن و من بهشون اعتماد دارم . "
گفتم : " درسته . ولی اونا به تو اعتماد ندارن ! "
جا خورد و گفت : " چی ؟ "
گفتم : " تو یک بار بدون اعلام نظر اونا دست به کاری زدی که البته سودمند بود و به قول خودت برای شرکتتون سود آور بود . ولی اونا طور دیگه ای فکر می کنن : آیا چیز دیگری هم هست؟ "
حسابی جا خورده بود . توی مبل فرو رفته بود . میشد آثار اندوه و ناراحتی رو توی چشماش خوند . اصلا وضعیت جالبی نداشت . گفتم : " احساس پشیمونی میکنی ؟ "
چشماش رو بست . گفتم : " خودت ازم خواستی که بگم . "
خم شد و سرش را میان دو دستش گرفت و گفت : " باور کردنش سخته . حتما تو داری اشتباه می کنی . "
گفتم : " همین نیست . اونا دنبال سهام تو هستند . فعلا تو بزرگترین سهام دار شرکت محسوب میشی و از همه اونا بیشتر داری . اونا بیشتر از تو داشتن و العان وضعیت تغییر کرده . خوب شاید یه زمانی برسه که تو هوس کنی سهامهای اونا رو هم بخری . حق بده که بخوان زمینت بزنن . "
صدای خفه اش از بین دو دستش شنیده شد و گفت : " ولی من اگه دنبال این موضوع بودم که هرگز نقشه های سود آورم رو براشون رو نمیکردم . "
صدایی توی اتاق توجه من رو جلب کرد . برگشتم و نگاه کردم . منشی بیچاره زل زده بود به من . نمیدونم از کی ایستاده بود ولی صحنه جالبی ندیده که این طور شوکه شده . صحنه تأتر من شاید به جای خنده دار بودنش ترسناک بود که دختر بیچاره این طور شده بود . صدای خشنی از گلویم در آمد که : " چی کار داری ؟ "
با ترس و لرز جواب داد : " ببخشید! نمی خواستم بدون اجازه بیام تو ! صداتون کردم جواب ندادید نگران شدم . "
سعی کردم ملایم تر شم . آخه به این بیچاره چه مربوط . گفتم : " دیگه تکرار نشه . برای چی کارم داشتی ؟ "
اما بر عکس صدام همچنان خشن بود . دست و پاشو گم کرد و گفت : " چشم تکرار نمیشه . آقا بهمن اومدن با شما کار دارن . "
ناباورانه گفتم : " بهمن ؟! اون که ... "
ادامه ندادم . اونقدر توی بازی خودم غوطه ور شده بودم که پاک همه چی فراموشم شده بود . به تندی گفتم : " بگو بیاد تو ! و تو بعد از این بدون اذن من داخل نشو . و بگو کسی هم مزاحم نشه بدون هیچ عذری . فهمیدی ؟ "
منشی اومد تا جواب بده صدای بهمن از پشت سرش شنیده شد که : " و اگه دلت خنک میشه میخوای منم رو دستام راه برم ؟ "
خندم گرفت . اومد تو و به منشی لبخندی زد و در و بست . گفت : " من آماده ام که هر چی داری بزنی تو سرم و منم با کمال میل به مزخرفات تو گوش بدم ."
و رفت و توی جای همیشگی اش نشست گفتم : " از راهنمایی ات ممنونم . سعی میکنم دیگه بعد از این به کسی اعتماد نکنم و راز دلمو فقط به تو بگم . البته اگه تو هم سهام منو نخوای ! "
برای اولین بار گیج شد و گفت : " چی ؟ "
خندیدم و گفتم : " از کمکت ممنونم و اگه موافقی بریم شام و یه جشن بگیریم ! "
ناباورانه به قیافه درهم و برهم من نگاه کرد و گفت : " حالت خوبه ؟ "
خنده جنون آمیزه ای کردم و گفتم : " بعد از صحبت یک ساعته که العان داشتیم بهترم میشم . بهمن من بهت مدیونم . ممنونم از کمکت . "
فقط به من نگاه کرد و گفت : " قابل نداشت . گر چه نمی دونم چی ! اگه دلت خواست بگو قضیه چیه ! خوب ؟ "
لبخند زدم و گفتم : " البته بعد از این که تو از خودت و کارهای مخفیانه ات گفتی ! "
خندید و گفت : " آهان! همه دردت همینه؟"
و من خندیدم .
زمانی میرسه که تو با رو راست بودن خودت میتونی سر منشاء مشکل رو پیدا کنی . و بدونی همیشه این خودت هستی که میتونی به خودت کمک کنی . سعی کن توی روابط دوستانه ات سیاست مآبانه عمل کنی نه ساده لوحانه .