دوست

یک کشتی مسافربری گرفتار توفان گردید و غرق شد . تنها دو مرد از آن کشتی جان سالم بدر برده و با رنج و تقلای زیادی خود را به جزیره ای کوچک و متروک رساندند . بعد از چند ساعت که حالشان کمی بهتر شد ، شروع به جستجو پیرامون خود پرداخته  و بزودی دریافتند که برای ادامه زندگی و یا نجات از آن وضع فلاکت بار ، تنها چاره ای که دارند ، دعاست!

جزیره بسیار کوچک بود و تنها قسمت کمی از آن سرسبز بود و باقی آنرا زمینی خشک و بایر فراگرفته بود .  مسافر اول به دومین مرد نجات یافته پیشنهادی داد بدین منوال که با هم اقدام به  دعا نموده و در صورت اجابت دعای هر یک از آنها ، او حاکم  جزیره شده و میتواند آنرا به دلخواه خود بین دو نفر تقسیم کند ، چرا که معلوم خواهد شد ارج و قرب وی نزد خدا بیشتر از دیگری خواهد بود .

هر دو موافقت کرده و شروع به دعا نمودند و اولین چیزی را که خواستند ، غذا بود .  فردای همانروز که  شروع به جستجو در جزیره کردند  و در همین اثنا  مسافر اولی که پیشنهاد  را داده بود ، درختی کوچک  را یافت که دارای میوه های نسبتا خوبی بود.

او با شادی فریاد زد که : " خدا دعای مرا اجابت نموده است و من میتوانم این جزیره را مطابق میل خود تقسیم کنم . "  بنابراین  قسمت سرسبز جزیره را که درخت میوه  نیز آنجا قرار داشت به خود اختصاص داده تا هر زمان که گرسنه شد از آن تناول نماید و قسمت خالی و خشک جزیره را به مسافر دوم بخشید . همچنین  جیره غذائی مختصری برای مسافر دیگر جزیره تعیین کرد.

یک هفته بر همین منوال گذشت .  مسافر اول ، اینبار که بشدت احساس تنهائی میکرد ، دست به دعا برداشت و تصمیم گرفت از خدا تقاضای یک همسر نماید .  از قضا ، فردای همانروز کشتی دیگری در آن حوالی غرق شد و یک زن شنا کنان خود را به جزیره و درست به  قسمتی که -  متعلق به مسافر اول بود  - رساند و طرف دیگر همچنان خالی بود.

بزودی مسافر اول دریافت که برای خود و همسرش ، سرپناه ، پوشاک و غذای بیشتری نیاز خواهد داشت ، لذا مجددا اقدام به دعا نمود و با تعجب دید که فردای همانروز تمامی درخواستهای او اجابت گردید  و هر آنچه خواسته بود به یکباره فراهم شده است . این درحالی بود که طرف دیگر جزیره همچنان خالی مانده بود.

سرانجام مسافر اول از زندگی کردن در آن جزیره آنچنان خسته شد که دست به دعا برداشت و طلب نجات از آن جزیره متروک را نمود . بازهم دعایش مستجاب شد و درست فردای همانروز با تعجب دید که یک کشتی در نزدیکی ساحل جزیره و درست در کناره قسمتی که به  وی متعلق بود ،  لنگر انداخته است.

او بلافاصله دست همسرش را گرفته و همچنانکه کشتی  داخل میشد به مسافر دوم که بیحال در گوشه جزیره افتاده و به خواب عمیقی فرو رفته بود ، توجهی نکرد  و پیش خود گفت : "  اگر این شخص پیش خدا ارزشی داشت حداقل یکی از دعاهای او نیز برآورده میشد  . "  بنابراین او را به حال خود گذاشته و سوار بر کشتی شد.

درست در لحظه ای که کشتی داشت جزیره را ترک میکرد ، ندایی آسمانی بگوشش رسید که : " چرا شریک خودت  را در اینجا تنها میگذاری ؟ ! ".

مسافر اول پاسخ داد : " شریکم ؟ .... او که همراهمه  .  "

در همین فکر بود که آن صدای آسمانی دوباره و با لحنی سرزنش آمیز او را خطاب کرد و گفت : " منظورم رفیقته که در جزیره تنهایش گذاشتی ، او تنها کسی بود که دعایش اجابت شد ! ".

مسافر اول که بشدت متعجب شده بود ،  از کشتی پیاده شده و به شتاب نزد رفیقش رفت و او را از خواب بیدار کرد و گفت : " ببینم مگر تو چه دعائی میخواندی که حالا بایستی من بدهکارت بشم ؟ ".

رفیق او با بیحالی و در حالی که چشمانش را بزحمت میتوانست بگشاید  با صدای ضعیفی گفت : " من همیشه دعا  میکردم که خدایا تمامی خواستهای دوستم را استجابت کن "! 

بیدار شو

دیگر بعید میدانم که کسی شکی داشته باشد که تو همیشه تو حاشیه هستی . با تو موافقم که اعتدالی وجود ندارد و هر چه هست افراط و تفریط است . ماجرای برچیدن مسیر بلاگ از میدان مثلا نبرد که نمیدانم با چه منطقی انجام شد ، یا ماجرای پاک کردن و امحای یک قرار داد و اکنون ماجرای ناتمام یک پروژه ! در پی ماجراهایی مانند مفقود شدن یک حکم که آخرش هم معلوم نشد که چه به چه بود ! همگی نشان از یک نوع تفکر مشکل دار با مظاهر تمدن مثلا بسیجی اسلامی گرایانه توست که در دوران خود اگر نگوییم بدترین بوده اقلا”از بدترینها بعد از انقلاب بوده است.

چه چیز را میخواهیم ثابت کنی صدر ؟

اگر به جهت مقابله با مثلا دشمن این راه و روش رو را انداختی فکر نمی کنی هنوز راه و روش رو نمیشناسی ؟

 اگر تصور میکنی که مردم – به بالا فکر نکن -  اگر به داشتن چنین ظرفیتی پی ببرند به این نتیجه میرسند  کاری تا الان انجام نشده با تو همراه و هم قدم خواهند شد ؟ !

اگه تشخیص داده شود که این راه و روش هیچ افتخاری ندارد ( که صد البته هم ندارد ) چون در تضاد با ارزشهای دینی است  پس بهتر است  هر گز این این راه و روش پا نگیرد چه ؟

نکته آخر: تمام چیزهایی که تو دم از وجودشان میزنی خیالی خام بیش نیست . از خواب بیدار شو .

نتیجه دلخواه

نتیجه های دلخواه همیشه اون جوری که فکر میکنی نیست . یک چیزی مرتب همین رو  توی ذهنم زمزمه میکرد . جلسه پرباری رو پشت سر نگذاشته ام . به اون چیزی که می خواستم نرسیدم . احساس پوچی عمیقی بهم دست داده بود . احساس خوبی نبود .

این بار من باید به بهمن سر میزدم . خیلی وقت بود که با او درست و حسابی حرف نزده بودم . بارها سعی کردم قرار ملاقات بذارم ولی پیش نیامد . یا او سرش شلوغ بود یا من . ولی این بار هر طور که شده باید میدیدمش . یادمه چند روز پیش با یکی از همکارانم درباره بهمن صحبت کردم که بهم گفت :  " برای دیدنش دچار اعتیاد شدم . " راست میگفت ، العان که منطقی تر نگاه میکنم دقیقا به همین جواب میرسم  . همیشه حرفهای بهمن برای من راهگشا بوده . این بار هم میتونه بگه چه مرگم شده .

گوشی و برداشتم و بهش زنگ زدم . موبایلش خاموش بود . یه مدتی بود که خاموش بود . آخرین صحبتی که باهاش کردم درباره سیاست و عشق بود . من میگفتم و اون سکوت میکرد .  گرچه سیاست مدار ماهری بود زیاد طرف سیاست نمیرفت ولی عشق ... ماجراجویی هاش درباره عشق شامل همه چیز میشد . زن ، کار ، شهرت ، ثروت ... حقیقتا بهمن تو زندگی دنبال چی بود ؟ باید هر طور بود میدیدمش . دوباره بهش زنگ زدم . روشن بود ! چند بار بوق زد ولی جواب نداد . تحملم تموم شد . براش پیام کوتاه فرستادم که میخواهم ببینمت هر چه زودتر . جواب نداد . دوباره تماس گرفتم ، رد تماسم کرد . کلافه شدم . یعنی چه اتفاقی افتاده بود . سعی کردم خونسرد باشم . یه جورایی احساس حماقت  میکردم .

خسته بودم . به شدت خوابم می اومد واین عادی نبود . هر وقت احساس افسردگی میکردم خوابم می اومد . روی کاناپه دراز کشیدم . حرکت جالبی نبود . اگه منشی می اومد و من و تو این وضع میدید چه فکری میکرد . دکمه ها باز ، سر و وضع کاملا ژولیده و نامرتب . ای کاش منم مثل بهمن سیگاریی بودم . شاید بهمن حال و روز خوبی ندارد که همیشه سیگار می کشد .

داشت چشمام گرم می شد که پیامی به گوشیم فرستاده شد . بلند شدم رفتم سمت میز کارم . پیامی از بهمن بود : " من جلسه ام . نمیتونم صحبت کنم . خودم بعدا تماس میگیرم ." نا امید شدم . یعنی امروز هم دیدنش غیر ممکن بود . چرا اینجوری شد . هر بار که نیاز داشتم کنارم بود ولی این بار ...

بهمن که قرار نبود ببینمش . سعی کردم خودم خودم رو جمع و جور کنم . خُب فکر کن بهمن رو به روت نشسته و داره سیگار می کشه و تو داری بهش میگی که احساس مزخرف بودن بهت دست داده . داری از مشکلاتت میگی  خوب بهمن میگه... چی میگه!! درست فکر کن ببین بهمن معمولا در چنین شرایطی چه طور تو رو راهنمایی کنه ...

به نتیجه سردی رسیدم . بهمن رو اصلا نشناخته بودم . هر بار که کمک خواستم اون بود که دستم رو میگرفت . تا به حال شده بود اون از مشکلاتش بگه ؟ نه ! همیشه موضوع صحبت من بودم . مشکلات من ، دردهای من ، کارهایی که در آینده باید انجام میدادم  و ندادم ، اتفاقات گذشته ، کاری که العان دارم انجام میدم  و ... همیشه حرف از من بود نه اون . چقدر کم میشناختمش . هرگز نفهمیدم کارش دقیقا چیه و داره چی کار میکنه . هرگز نفهمیدم دردها و مشکلاتش چیه . ای کاش ...

حالم بدتر شده بود . فکر کردن زیاد من رو به نتیجه های خوبی نمی رساند . از یک طرف مشکلاتی که داشتم باهاش دست و پنجه گرم میکردم و از طرفی نشناختن اصل وجودی بهمن منو گیج کرده بود . یک مشکل شد دو تا . دو ذهنیت تو ذهنم شکل گرفت اگر همین طور ادامه میدادم به مشکلاتم اضافه تر میشد و یا با شناختن همه زوایای پنهان روحم میتونستم به مشکلات فائق بیام .

خودت رو جمع و جور کن . باید خودم و جمع و جور میکردم . یک لیوان آب برای خودم ریختم و در جا سر کشیدم . هر چه بادا باد .

دوباره روی کاناپه نشستم باید هر دو نقش بهمن و خودم رو یک جا  بازی میکردم . خوب من العان بهمنم و دارم سیگار میکشم و دارم به حرفهای دوستم گوش میکنم .

من بهمنم و گفتم : " خیلی داغونی !"

دوستم گفت : " آره . خیلی . تو هم که مدتی هست پیدات نیست . "

گفتم : " خوب منم مشکلات خودم رو دارم . حالا بگو چته ؟ "

دوستم گفت : " ببین بهمن . من یک ماه تمومه دارم جون میکَنم . دارم کار میکنم . دقیقا هم از روی نقشه کار کردم . قبلا هم هر چی کار میکردم سود هم میکردم ولی العان وضعیت این طور نیست . کار میکنم . نقشه هامم درسته . برنامه ریزی مثل سابقه ولی من هر چی جلوتر میرم به نتیجه خوبی نمیرسم . "

دودی از سیگارم بیرون دادم و سعی کردم به حرفای دوستم خوب گوش کنم . همیشه من اولش سکوت میکردم تا ببینم اون چی میگه . پرسیدم : " خوب به نظرت چرا داری چنین نتیجه ای میگیری . "

کلافه شده بود . گفت : " نمیدونم . اصلا نمیدونم . قبلا از همین شیوه استفاده کردم و خوب بود ولی العان نه "

پرسیدم : " از چگونگی اجرای نقشه هات کسی باخبره ؟ "

گفت : " بله . "

پرسیدم : " چه کسایی ؟ "

گفت : " خوب شرکام . اونا باید با خبر میشدن ."

پرسیدم : " آیا قبلا هم از نقشه هات با خبر بودن ؟ "

گفت : " خوب مسلما که نه ! "

جرقه ای ذهنم و روشن کرد پرسیدم : " چرا ؟ "

گفت : " خوب من پیش خودم فکر کردم که ممکنه به نتیجه خوبی نرسم . اول که این نقشه رو انجام دادم برام نوعی تفنن بود . یه پیروزی پنهان و کوچیک که فقط خودم ازش با خبر بودم . ولی بعد برام مهم شد . چون کلی سود توش بود . سختیهای خودش داشت ولی خوب بود ."

پرسیدم : " چه سختیهایی ؟ "

گفت : " من تنها بودم و تنها داشتم این کار و انجام میدادم . با این که سودش بین همه شرکا تقسیم می شد ولی من تنها بودم . زمانی رسید که احساس کردم که باید باهاشون رو راست باشم . اونا حق داشتن بدونن سود حاصله از کجاست ."

گفتم : " خوب ؟ "

گفت : " خوب همین دیگه . پیش خودم فکر کردم اگه همه باهم متحد بشیم شاید سود بیشتری کنیم . "

گفتم : " متحد شدید ؟ "

نا امیدانه  گفت : " نه ! "

لبخند زدم و گفتم : " چرا ؟ "

گفت : " خوب اونا اولش قول همکاری دادن ولی بعد دیدن نمیتونن کمکم کن و کنار کشیدن . العان هم به همون جایی رسیدم که اولش بودم . "

سیگار دیگه ای روشن کردم و خندیدم پرسید : " به چی میخندی ؟ "

گفتم : " به حماقت تو ! "

عصبانی شد و گفت : " ببین بهمن . قرار نیست من با تو حرف بزنم و تو منو مسخره کنی ! من توش حماقتی نمیبینم . و اگه هزار سالم بشه بازم احساس حماقت نمیکنم . چون کاری که کردم درست بود ... "

خندم گرفته بود . حرصش گرفت و گفت : " بهمن میدونی من از چی بدم میاد؟ از خنده های تمسخر آمیز تو! "

گفتم : " میدونی از چی خندم میگیره ؟ "

گیج شده بود و گفت : " نه ؟ "

گفتم : " میخوای بدونی ؟ "

بیتاب شد و گفت : " خوب معلومه ! "

خم شدم و خاکستر سیگار و تکوندم و گفتم : " تو به جای اولت نرسیدی . "

پرسید : " یعنی چی ؟ "

گفتم : " زمانی که تو سود میکردی کسی از رازت با خبر نبود حالا که سود نمیکنی شرکا از رازت با خبرن . "

برافروخته شد و گفت : " منظور ؟ "

گفتم : " دو دو تا چهار تا کنی به نتیجه میرسی . "

نمی دونم متوجه شد یا نه . مرتب سرش رو به چپ و راست تکون میداد و میگفت : " نه .. نه ... تو اشتباه میکنی بهمن ... اونا فقط شرکای من نیستن . رفیقهای منن و من بهشون اعتماد دارم . "

گفتم : " درسته . ولی اونا به تو اعتماد ندارن ! "

جا خورد و گفت : " چی ؟ "

گفتم : " تو یک بار بدون اعلام نظر اونا دست به کاری زدی که البته سودمند بود و به قول خودت برای شرکتتون سود آور بود . ولی اونا طور دیگه ای فکر می کنن : آیا چیز دیگری هم هست؟ "

حسابی جا خورده بود . توی مبل فرو رفته بود . میشد آثار اندوه و ناراحتی رو توی چشماش خوند . اصلا وضعیت جالبی نداشت . گفتم : " احساس پشیمونی میکنی ؟ "

چشماش رو بست . گفتم : " خودت ازم خواستی که بگم . "

خم شد و سرش را میان دو دستش گرفت و گفت : " باور کردنش سخته . حتما تو داری اشتباه می کنی . "

گفتم : " همین نیست . اونا دنبال سهام تو هستند . فعلا تو بزرگترین سهام دار شرکت محسوب میشی و از همه اونا بیشتر داری . اونا بیشتر از تو داشتن و العان وضعیت تغییر کرده . خوب شاید یه زمانی برسه که تو هوس کنی سهامهای اونا رو هم بخری . حق بده که بخوان زمینت بزنن . "

صدای خفه اش از بین دو دستش شنیده شد و گفت : " ولی من اگه دنبال این موضوع بودم که هرگز نقشه های سود آورم رو براشون رو نمیکردم . "

صدایی توی اتاق توجه من رو جلب کرد . برگشتم و نگاه کردم . منشی بیچاره زل زده بود به من . نمیدونم از کی ایستاده بود ولی صحنه جالبی ندیده که این طور شوکه شده . صحنه تأتر من شاید به جای خنده دار بودنش ترسناک بود که دختر بیچاره این طور شده بود . صدای خشنی از گلویم در آمد که : " چی کار داری ؟ "

با ترس و لرز جواب داد : " ببخشید! نمی خواستم بدون اجازه بیام تو ! صداتون کردم جواب ندادید نگران شدم . "

سعی کردم ملایم تر شم . آخه به این بیچاره چه مربوط . گفتم : " دیگه تکرار نشه . برای چی کارم داشتی ؟ "

اما بر عکس صدام همچنان خشن بود . دست و پاشو گم کرد و گفت : " چشم تکرار نمیشه . آقا بهمن اومدن با شما کار دارن . "

ناباورانه گفتم : " بهمن ؟! اون که ... "

ادامه ندادم . اونقدر توی بازی خودم غوطه ور شده بودم که پاک همه چی فراموشم شده بود . به تندی گفتم : " بگو بیاد تو ! و تو بعد از این بدون اذن من داخل نشو . و بگو کسی هم مزاحم نشه بدون هیچ عذری . فهمیدی ؟ "

منشی اومد تا جواب بده صدای بهمن از پشت سرش شنیده شد که : "  و اگه دلت خنک میشه میخوای منم رو دستام راه برم ؟ "

خندم گرفت . اومد تو  و به منشی لبخندی زد و در و بست . گفت : " من آماده ام که هر چی داری بزنی تو سرم و منم با کمال میل به مزخرفات تو گوش بدم ."

و رفت و توی جای همیشگی اش نشست گفتم : " از راهنمایی ات ممنونم . سعی میکنم دیگه بعد از این به کسی اعتماد نکنم و راز دلمو فقط به تو بگم . البته اگه تو هم سهام منو نخوای ! "

برای اولین بار گیج شد و گفت : " چی ؟ "

خندیدم  و گفتم : " از کمکت ممنونم و اگه موافقی بریم شام و یه جشن بگیریم ! "

ناباورانه به قیافه درهم و برهم من نگاه کرد و گفت : " حالت خوبه ؟ "

خنده جنون آمیزه ای کردم و گفتم : " بعد از صحبت یک ساعته که العان داشتیم بهترم میشم . بهمن من بهت مدیونم . ممنونم از کمکت . "

فقط به من نگاه کرد و گفت : " قابل نداشت . گر چه نمی دونم چی ! اگه دلت خواست بگو قضیه چیه !  خوب ؟ "

لبخند زدم و گفتم : " البته بعد از این که تو از خودت و کارهای مخفیانه ات گفتی ! "

خندید و گفت : " آهان! همه دردت همینه؟"

و من خندیدم .

زمانی میرسه که تو با رو راست بودن خودت میتونی سر منشاء مشکل رو پیدا کنی . و بدونی همیشه این خودت هستی که میتونی به خودت کمک کنی . سعی کن توی روابط دوستانه ات سیاست مآبانه عمل کنی نه ساده لوحانه .